پنج شنبه 3 بهمن 1392

اغا به ما گفتن عصرا براتون كلاس ميزاريم اونم مختلط
منم كه بچه مثبت بودم گفتم عمرن بيام باكلي اصرار دوستام كه ميگفتن ما به اونا كاري نداريم و فقط برا درس ميرم اومدم كلاس
دوسه جلسه اول خوب بود ولي بعدش ميديم كم كم ياسمن اينا دارن ميرن طرف بسرا بهونه جور كردمو ديگه كلاس نيومدم باورت
نميشه اون وقت چقد از شماها بدم ميوه اه حالم ازتون بهم ميخورد هيچي ديگه من كلاس نيومدمو چسبيدم به درسام تااينكه تو
مدرسه بخش شد كه من باتو دوستم من گفتم حالا كه اسم بد در رفت خو چرا باهاش دوس نشم هم يه حالي از اين بسره ميگيرم هم
از ياسي خلاصه باتو دوس شديمو يكم قهر و آشتي تاتو شيفته ي من شي بعله ميديم اقا امير روز به روز بيشتر به من وابسته ميشه
وقتش بود حالتو بگيرم ولي نگو كه خودمم ازتو خوشم اومده بود وااااااااااااااااااااااي چه مصيبتي حالا ادامه داستان بزارين فردا
ميگم
نظرات شما عزیزان: