جمعه 4 بهمن 1392

خدايا چيكاركنم اون دوتا هستن اينم باشه حالا بدبخت شدم اينو ديگه كدوم ور دلم جا بدم حالا اونا هيچي اين كه ميخاستم حالشو بگيرم اگه باهاش دوس شم كه آبرومو ميبرن ياسمن اينا منم بااين همه ادعا بعله رفتم به خالم قضيه رو گفتم گفتش كه بزار اون دوتا رو ميpرونيم اينم يه كاريش ميكنيم هيچي ديگه باامير دوس شدم ولي نميخاستم باهاش باشم چون ميدونستم بالاخره يه روزي دوستام گولم ميزنن كه...خب چن روزيي گذشت آقاامير ديگه صبا با اس من بيدار ميشدن شبا شب بخير گفتنم ميخابيدن(اصن يه وعضي بود)تااينكه يه روز تصميم گرفتم كه ديگه باامير نباشم باسه همين هرروز باهاش به دلايل غير منطقي قهر ميكردم تااز بدش بياد ولي برعكس اقا امير بيشتر خوششون ميومد بازم رفتم به خالم گفتم گفتش كه يه خط اضافه داره خطمو خاموش كنم اونو بردارم حالا چون نميخاستم امير نارحت شه به خالم گفتم قبلش به تو زنگ بزنهو بگه چرا رو گوشي من ميزنگي همينكارو كرديم حالا خسته شدم بقيش برا بعد از اينكه داستان اميرو شنيديم
نظرات شما عزیزان:

نويسنده : امير و فاطي
