فاطي
فاطي
خدايا چيكاركنم اون دوتا هستن اينم باشه حالا بدبخت شدم اينو ديگه كدوم ور دلم جا بدم حالا اونا هيچي اين كه ميخاستم حالشو بگيرم اگه باهاش دوس شم كه آبرومو ميبرن ياسمن اينا منم بااين همه ادعا بعله رفتم به خالم قضيه رو گفتم گفتش كه بزار اون دوتا رو ميpرونيم اينم يه كاريش ميكنيم هيچي ديگه باامير دوس شدم ولي نميخاستم باهاش باشم چون ميدونستم بالاخره يه روزي دوستام گولم ميزنن كه...خب چن روزيي گذشت آقاامير ديگه صبا با اس من بيدار ميشدن شبا شب بخير گفتنم ميخابيدن(اصن يه وعضي بود)تااينكه يه روز تصميم گرفتم كه ديگه باامير نباشم باسه همين هرروز باهاش به دلايل غير منطقي قهر ميكردم تااز بدش بياد ولي برعكس اقا امير بيشتر خوششون ميومد بازم رفتم به خالم گفتم گفتش كه يه خط اضافه داره خطمو خاموش كنم اونو بردارم حالا چون نميخاستم امير نارحت شه به خالم گفتم قبلش به تو زنگ بزنهو بگه چرا رو گوشي من ميزنگي همينكارو كرديم حالا خسته شدم بقيش برا بعد از اينكه داستان اميرو شنيديم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده : امير و فاطي